در اواخر دهه 1980 گرایش به حرکت از نظریه های جامع یادگیری به سوی خرده نظام هایی بود که به جای وسعت زیاد از عمق بیشتری برخوردار بودند. کار اولیه استس تحت تاثیر ادوین گاتری بود. کار آزمایشگاهی استس در مورد یادگیری مبتنی بر چند مفروضه بود که اساس نظریه نمونه گیری محرک او را شکل می دهد:

1.       یک موقعیت یادگیری شامل تعداد زیاد اما محدود از عناصر محرک هستند. (S) = تمام دامنه ممکن عناصر محرک در یک کوشش.

2.    پاسخ مطلوب یا درست بعد از ارائه محرک پاسخ A1 نامیده می شود. تمام پاسخ های دیگر که نادرست هستند A2 نامیده می شوند. هنگامی که یک پاسخ A1 فراخوانده می شود، آزمایش تمام می شود.

3.       تمام عناصر (S) یا به A1 و یا به A2 پیوند می یابند.

4.    آزمودنی در هر کوشش معین تمام عناصر (S) را تجربه نمی کند، اما فقط نسبت کوچکی از آنها را تجربه می کند.  نسبتی از (S) است که تجربه می شود.

5.    اگر یک پاسخ A1 یک کوشش را به پایان برساند، در این صورت نسبت که با S برابر است توسط مجاورت به پاسخ A1 شرطی می شود. بنابراین، یک تداعی بین مجموعه محرک ها و پاسخ A1 که به دنبال آنها می آید تشکیل می شود. بنابراین، هنگامی که پاسخ A1 یک کوشش یادگیری را به اتمام می رساند، تعداد عناصر محرکی که به A1 شرطی می شود افزایش می یابد. گرایش پاسخ A1 به فراخوانی نیز در آغاز کوشش افزایش می یابد.

6.       به تدریج اتصال عناصر S به A1 و A2 تغییر می کند. استس این تغییر تدریجی را «یادگیری» نامید.

نظریه استس یک نظریه آماری یادگیری است. در تمام نظریه های آماری یادگیری متغیرهای وابسته احتمال پاسخ های متعددی است که رخ می دهند. احتمال ها  به پیامدهای متعدد متصل می شوند. هنگامی که تمام (S) به A1 شرطی شدند، رفتار پاسخ مطلوب، یادگیری بیشتری رخ نمی دهد و احتمال A1 برابر 0/1 است.

کار های بعدی استس عناصر شناختی را یکی می کند. این نظریه هنوز ماشینی نگر است اما با شمول حافظه به عنوان یک عامل میانجی پیچیده تر می شود.  به جای این که محرک های (S) مستقیماً به پاسخ ها منجر شوند، نسخه بعدی این نظریه بیان می کند که این (S) ها خاطرات تجارب قبلی را فرا می خواند، و تعامل محرک های کنونی و حافظه چیزی است که رفتار  را ایجاد می کند.

«مدل وارسی تصمیم گیری[1]» بیان می کند که افراد یک موقعیت را وارسی می کنند تا تعیین کنند که چه پاسخ هایی ممکن هستند و پیامدهای احتمالی آنها را از حافظه به یاد می آورند. سپس فرد می تواند پاسخی را انتخاب کند که با ارزش ترین پیامد را دارد.

استس هرگز یک نظریه پرداز تقویت (S - R) نبود. او تقویت را به عنوان مانع عدم یادگیری تداعی های بین محرک ها (S) و پاسخ ها (R) می دانست. او باور داشت که تقویت ها نیز به عنوان پیامدهای برخی پاسخ ها یاد گرفته می شوند. در این دیدگاه، تقویت و تنبیه متغیرهای عملکردی هستند، زیرا تعیین می کنند که چگونه چیزهایی که یاد گرفته شده اند خودشان را در رفتار نشان خواهند داد. (نظریه پاسخ- پیامد[2]) . این جهت فکری بین «یادگیری» و «عملکرد» تمایز دقیقی قائل می شود.

نظریه های استس ماشینی نگر هستند، او یادگیری و رفتار را ماشین وار می داند و از مشاهدات آزمایشگاهی خود به این نتیجه رسید که انسان ها هر چه مسائل بیشتری حل کنند،  در حل مسائل کاراتر می شوند. او این فرایند را «یاد گرفتن یاد گیری[3]» نامید.

 نظریه های استس با نظریات تولمن و بندورا در یک ردیف قرار می گیرد از این جهت که (1) آنها یک تفسیر اطلاعی[4] از تقویت حفظ می کنند، (2) آنها بین یادگیری و عملکرد تمایز قائل می شوند، و (3) آنها مدعی هستند که اهداف بر  پیامدهای رفتار تاثیر می گذارند. هم چنین بین نظریه های استس و نظریه پردازش اطلاعات رابطه ای وجود دارد.

دیدگاه های کنونی

مدل های ریاضی یادگیری کمک کرده اند تا تحقیقات روان شناسی «علمی» تر شوند و روان شناسی را به سوی یک جهت گیری که بعد شناختی آن بیشتر است حرکت داده است، اما در مورد فرایند یادگیری درک جدید اندکی فراهم نموده است.



[1] Scanning Model of Decision Making

[2] Response - Outcome, R - O theory

[3] Learning to Learn

[4] informational